وندا+پریا (3)

11 دسامبر

بدون شرح……

این هم چند تا عکس از وندا ناناز مامان

5 دسامبر

بالاخره تونستم چند تا عکس از وندا ناناز مامان بگیرم……

این هم وندا با قلک هاش، دیگه با اوضاع احوال جامعه و هدفمندی یارانه‌ها دخترم می‌خواد اقتصادی بشه….

وندا وقتی دلش می‌خواد مامان بشه

20 نوامبر

وندای من دیگه خودش فکر می کنه که خیلی بزرگ شده و می خواد که نی نی ها رو بغل کنه، هر وقت نی نی خاله رو می‌بینه باید بغلش کنه و بچلونتش…..

وندا در حال مطالعه

20 نوامبر

روز پنچ شنبه مهمان داشتیم مامانی و خاله ها با دایی جون وندا اومده بودن سر دخملم گرم بود تونستم چندتا عکس ازش بگیرم…..

یک شب در کنسرت

14 نوامبر

 تقریبا از زمانی که یک کوچولو وارد زندگی مامان و بابا می شه کلا مسیر زندگی اون ها عوض می‌شه، خیلی جاهایی که دوست دارن برن نمی رن  و خیلی کارهایی که دوست دارن انجام بدن نمی‌دن، می دونم که الان مادرها منظور منو خوب درک می کنن. مثلا من خیلی خیلی سینما رفتن را دوست داشتم از جو سینما و دسته جمعی فیلم دیدن خوشم می آمد، اما تقریبا حدود 9 ماه که من بارداربودم و نزدیک 2 سالی هم هست که وندا به دنیا اومده، من هم اصلا رنگ سینما رو ندیدم.

خلاصه، جمعه قبل به پیشنهاد و همراهی یکی از دوستای عزیزم، برای اولین بار تصمیم گرفتیم که با وندا به کنسرت بریم، البته سعی کردیم که یک خواننده‌ای باشه که شاد بخونه چون وندا خانم فقط آهنگ‌هایی که ریتم تند دارند را دوست داره.  تو بلیط قید شده بود که نیم ساعت قبل اونجا باشین از اونجایی که ما خیلی قانونمندیم سروقت رسیدیم، که این آقاهه  آریا خواننده کنسرت را می گم هم نامردی نکرد و برنامه را با یک ساعت تاخیر شروع کرد.

وقتی داخل سالن شدیم و نشستیم وندا خوشگله خوراکی‌هایی که بابایی براش خریده بود رو تند تند همه را امتحان کرد، بعدش کمی شوشو که همان شیشه شیر است نوش جان کرد و بعدش هم با قاقایی (به قول وندا که به آقا می گه قاقا)  که کنارش نشسته بود بازی و دالی کرد. بعد که برنامه شروع شد برخلاف اون که ما همش می ترسیدیم که وندا دوست نداشته باشه و گریه کنه. بابایی وندا هم همش آیه یأس می خوند که وندا نمی مونه، گریه می کنه، اذیت می شه و از این حرفها. اما باورتون نمی شه وندا خانم از ما بیشتر دوست داشت از اول تا آخر فقط دست می زد و نانای و نانای می کرد. وقتی هم که برق ها رو روشن کردن و برنامه تمام شد دلش می خواست که باز هم نانای براش بخونن، کمی نق نق کرد… سوار ماشین که شدیم همین جوری ولو شده بود تو بغل من، رقاص خانم خیلی خسته شده بود. من خیلی خوشحال شدم که وندا خوشش اومده بود و بهش حسابی خوش گذشته بود. الحق که دخترکم قرطیه ،سعی می کنم باز هم ببرمش.  

 *******************

باید یک معذرت خواهی بکنم می دونم خیلی وقته که عکس نذاشتم، باور کنین که کم کاری از من نیست وندا اصلا نمی ذاره که من عکسشو بگیرم فعلا عکاس خودش شده……….چی کار کنیم دوران فرزند سالاریه دیگه………

باور کردنی نیست….

6 نوامبر

این چند وقته یک کمی درگیر وندا بودم، بعد از یک سرماخوردگی ویروسی سخت که حدودا یک هفته طول کشید، بعدش با مشورت دکترش تصمیم گرفتم که از شیر مادر بگیرمش… برخلاف انتظار که فکر می کردم خیلی سخت باشه و نگران بودم  وندا خیلی با من همکاری کرد. باورم نمی شه که اینقدر راحت شیرمادر را ترک کنه.بعد از سه شب دیگه شیر نخواست.احساس می کنم دخترم خانم شده، بزرگ شده، اما باید بگم کمی هم مظلوم شده. ولی خوب با این موضوع کنار اومد. خداروشکر….

دیشب به عنوان جایزه بردیمش شهربازی سرزمین عجایب. طبق معمول کلی ذوق کرد. به مادرهایی که نگران این موضوع هستند باید بگم که فقط باید خیلی حوصله کنن…..

*******

جدیدا وندا اصلا نمی زاره ازش عکس بگیرم، دلش می خواد که خودش از ما عکس بیندازه… اما سعی می کنم عکس جدید بزارم.

پریا + وندا (ابراز احساسات)2

2 اکتبر

این عکس های اون روز وندا با پریاست که این  3 تصویر اول  ابراز احساسات نی نی ها رو نشون می ده . این بچه‌ها و دنیاشون خیلی بامزه‌ست.

3 شب مهمانی

2 اکتبر

بعد از 3 شب مهمان داشتن حالا باید صبح زود بلند بشی بیایی سرکار خیلی سخته، خیلی حال بدیه، دلم استراحت می خواد، کاش زودتر دوشنبه بیاد و یک روز تعطیل شاید بتونم کمی استراحت کنم!!!!  این 3 روز تمام مدت سرپا بودم بشور ، بزار، بردار، بپز همش از این کارها. ولی وندا خیلی خوب بود شب اول که پریا با مامان و باباش اومده بود نمی دونم یادتون هست یا نه! پریا دختر دوستمه 3 ماه از وندا کوچکتره کلی با هم بازی کردن ، رقصیدن خیلی بهشون خوش گذشت (عکس هاشو حتما می‌ذارم).

شب دوم هم خاله لیدا با ریحانه و نی نی کوچولوش اومده بودن باز هم وندا کلی بهش خوش گذشت با ریحانه همه جور بازی کردن خاله بازی، توپ بازی، قایم موشک. (متاسفانه وقت نشد عکس بگیرم).

و اما جمعه هم که کل فامیله همسر مهمان ما بودن که وندا 2 تا پسر عمو یکی 7 ماه و یکی 6 ماه از وندونه بزرگترن و یک دختر عمو داره  که خیلی هم  دوستش داره و باهاش بازی می کنه 7 سالشه. دیگه اون روز بعد از رفتن مهمانها وندا خیلی خسته و خواب آلود شده بود. برای اولین بار ساعت 10 شب خوابش برد صبح که خونه خاله رفت هنوز از خواب بیدار نشده بود جای تعجب داره !!!! خلاصه  کلی بهش خوش گذشته بود.

وقتی بابایی  سی دی وندا رو گذاشت این سه وروجک برامون رقصیدن من که دستم بند بود همش در حال پذیرایی اینا بودم متاسفانه بازهم نشد عکس بندازم فقط بابایی فیلم گرفت . الان که دارم اینارو می نویسم چشمام داره بسته می شه خیلی خوابم میاد..

وندای خستهِ مامان …

شهربازی…

25 سپتامبر

5شنبه شب وقتی حال وندا کمی بهتر شده بود، دیدیم که خیلی حوصله اش سر رفته تصمیم گرفتیم که به سرزمین عجائب ببریمش. خیلی بهش خوش گذشت.

 

قبل از رفتن به شهربازی

ماجراهای واکسن 18 ماهگی…

25 سپتامبر

روز سه شنبه وندارو برای واکسن بردیم بهداشتیار خانه بهداشت: واکسن برامون نیومده، خیلی کم شده حالا هفته دیگه یک سر بزن شاید اومده باشه، (باتاکید) شاید .  من: (با ناراحتی) آخه دیرمی‌شه، مگه نباید سروقت زده بشه. بهداشتیار خانه بهداشت: ای بابا شما برو دعا کن که حالا بالاخره برامون بیاد. خیلی مسخره ‌است نه!!!! واکسن برای بچه‌ها نباشه. چه مملکت گلستانی داریم……….

خیلی اعصابم خورد شد آخه مرخصی هم گرفته بودم که واکسن وندا رو بزنیم، بعدش کلی مراکز بهداشت دیگه زنگ زدیم پیگیری کردیم که ببینم کجا داره. تا یکی از بیمارستانهای نزدیک خانه گفت اگر تا نیم ساعت دیگه اینجا باشین براتون می‌زنیم. با عجله خودمونو رسوندیم یک خانم بسیار جوان و جدی آنجا بود بعد از تماسهایی که نمی دونم با کجا می گرفت مثل اینکه تازه داشت آموزش می دید، واکسن وندا رو زد.چشمتون روز بعد نبینه. وقتی اومدیم خانه وندا علاوه بر اینکه تب شدید داشت پاش هم حسابی ورم  کرده بود اصلا هم پاشو نمی تونست تکان بده هروقت می خواست پاشو تکان بده می گفت : اویی اویی دلم کباب می‌شد. خیلی ترسیدیم تصمیم گرفتیم که بعدازظهر ببریمش پیش دکتر خودش. وقتی رسیدیم مطب خیلی شلوغ بود توی این مدتی که ما نشسته بودیم تا نوبتمون بشه هی بچه ها می رفتن تو مطب و گریون می اومدن بیرون . وندا دیگه حسابی ترسیده بود با همون بی حالیش هی راه پله را نشان می داد و به بابایی می گفت بریم بریم .آقای دکتر وقتی پای وندا رو دید گفت خیلی بد براش زدن که اینطوری شده. تازه وندا کمی هم سرما خوردگی داشت باعث شده بود تب خیلی شدیدی کرده بود. شب اول من و بابایی تا صبح نخوابیدیم. مجبور شدم فرداش هم مرخصی بگیرم اصلا دلم نیومد که با این وضع بزارمش پیش خاله و برم سرکار. البته واکسن 18 ماهگی فکر کنم از همه واکسن ها سخت‌تر باشه و دیگه بد هم زده باشن دیگه چی می شه. خلاصه ونداجونم روزهای بد و سختی را گذراند. قربونش برم . از همین جا بوس گنده براش.